قرآن كریم می فرماید: «هرگاه می خواهید وارد خانه هایی بشوید از درِ آن خانه ها وارد شوید. » این دستورالعمل ابتدا خیلی ساده و كوچك به نظر می رسد، زیرا هركسی برای خود این اندازه شعور و ادراك قائل هست كه اگر خواست وارد محوطه ای بشود از قبیل یك خانه ی مسكونی و یا یك اداره، ببیند درِ آن خانه یا اداره كجاست و از در داخل شود نه از دیوار. ولی این یك قاعده و اصل كلی است. انسان باید توجه داشته باشد كه تنها خانه و یا اداره نیست كه درِ ورودی و دیوارهای بلند دارد و راه ورود آن منحصراً آن یك یا چند در است. اساساً زندگی و خوشبختی مانند یك محل و یك ساختمان كه از خشت و گل بنا شده، درهایی دارد و انسان باید اولاً آن درها را بشناسد و ثانیاً خود را عادت دهد كه همیشه از راه راست و مستقیم و درِ ورودی زندگی وارد زندگی شود و خوشبختی را جستجو نماید. این قاعده كه: «مپیچ از ره راست بر راه كج- چو در هست حاجت به دیوار نیست» یك قاعده ی كلی است در زندگی بشر. چشم بصیرت می خواهد كه راههای صحیح ورود در محوطه ی زندگی را بشناسد و پشت دیوار و حصار زندگی معطل و متحیر نماند.
آدمی همان طور كه در ناحیه ی تن و جسم خود ممكن است به یك رشته عوارض خوب و بد دچار شود، در ناحیه ی روح و روان خود نیز گاهی مبتلا به یك رشته عوارض و حوادث مشابه می گردد هرچند در بسیاری از جهات، تن و روح با یكدیگر تفاوت دارند. مثلاً تن حجم و وزن دارد و روح حجم و وزن ندارد. اگر اندكی غذا وارد بدن بشود بر وزن بدن اضافه می شود و اما اگر انسان یك جهان دانش و معلومات پیدا كند ذره ای بر وزن و سنگینی او افزوده نمی شود. ظرفیت تن و جسم محدود است و ظرفیت روح نامحدود. هریك لقمه ی غذا كه آدمی بخورد به همان اندازه معده اش پر می شود تا تدریجاً بكلی سیر می گردد و از فرو بردن یك لقمه ی دیگر عاجز است، و تا وقتی كه آن غذا از معده نگذرد جایی برای غذای جدید نیست. برخلاف معده، ظرفیت غذایی معنوی روح، سیرشدنی و پرشدنی نیست؛ هر اندازه بیشتر معلومات كسب كند برای كسب معلومات دیگر آماده تر و گرسنه تر می شود و می گوید خدایا بر علم من بیفزای؛ چنین نیست كه باید معلومات اولی خود را فراموش كند و ظرف روح خود را از آنها خالی كند تا بتواند معلومات جدیدی فرا گیرد. علی علیه السلام می فرماید: «هر ظرفی به واسطه ی ریختن چیزی در آن از وسعتش كاسته می شود مگر ظرف علم كه هر اندازه بیشتر بریزند وسیعتر و باگنجایش تر می گردد. » همچنین تن تدریجاً پیر و فرسوده و ضعیف می گردد ولی روح هرگز پیر و فرتوت و فرسوده نمی گردد. تن می میرد و متلاشی می گردد و هر ذره اش به جایی می رود ولی روح مردنی نیست، متلاشی شدنی نیست، باقی ماندنی است؛ بعد از رها كردن قشر بدن به عالمی دیگر منتقل می شود، همان گونه كه رسول اكرم صلی الله علیه و آله فرمود: «شما برای جاوید ماندن آفریده شده اید نه برای فانی شدن و از بین رفتن. » . در عین اینكه این تفاوتها بین روح و بدن هست، یك مشابهتهایی هم بین آنها وجود دارد: بدن برای اینكه شاداب و بانشاط بماند، به یك رشته غذاها و آشامیدنیها و تنوعها احتیاج دارد. روح نیز به سهم خود غذا می خواهد. غذای روح علم است و حكمت و ایمان و یقین. همان طوری كه بدن در اثر نرسیدن غذای كافی پژمرده و افسرده می گردد، روح نیز پژمردگی و افسردگی دارد. آنچه سبب پژمردگی و افسردگی روح می گردد غیر از آن چیزهایی است كه بدن را پژمرده و افسرده می سازد. علی علیه السلام می فرماید: «روحها مانند بدنها خستگی و افسردگی پیدا می كنند. در این حال كه افسردگی روحی به شما دست می دهد با سرگرم شدن به حكمتهای بدیع و فكرهای نغز و دلپذیر، خود را مشغول بدارید. » و همچنین روح مانند بدن بیمار می شود، احتیاج به معالجه و دارو پیدا می كند. علت اینكه بدن بیمار می گردد این است كه تعادل مزاج بهم می خورد، یعنی مجموع موادی كه به نسبت معین لازم است در بدن باشد كم و زیاد می شود؛ فرمول لازم كه خداوند، طبیعت انسان را روی آن فرمول ساخته بهم می خورد. به قول سعدی:
همین طور است وضع روحی و مزاج روحی بشر. روح احتیاج دارد به محبت دیدن و محبت كردن، احتیاج دارد به نظم اخلاقی، به فهم و معرفت و دانش، احتیاج دارد [به ایمان ] و اعتقاد، احتیاج دارد به تكیه گاه محكمی كه در كارها به او توكل كند و به او امیدوار باشد كه او را در كارها اعانت می كند. اینها همه به منزله ی مواد لازمی است كه برای مزاج روح لازم است و اگر تعادل و توازن بهم بخورد دیگر هیچ چیزی نمی تواند خوشی و آرامش به انسان بدهد. بعضی از مردم در خودشان احساس ناراحتی می كنند، همین قدر می فهمند كه خشنود نیستند و آب خوش از گلوی آنها پایین نمی رود؛ می فهمند كه قرار و آرام ندارند، پژمرده و افسرده می باشند. اما علت این بی قراری و پژمردگی چیست، نمی دانند. می بینند همه چیز و همه ی وسایل زندگی را دارند و در عین حال از زندگی خشنود نیستند. این گونه اشخاص باید بدانند كه قطعاً احتیاجاتی معنوی دارند كه برآورده نشده، قطعاً كم و كسری در روح آنها وجود دارد. بالاخره باید اعتراف كنند و تسلیم شوند به این حقیقت كه ایمان هم یكی از حوایج فطری و تكوینی ماست و بلكه بالاترین حاجت ماست و هر وقت به سرچشمه ی ایمان و معنا رسیدیم و نور خدا را مشاهده كردیم و خدا را در روح خود و جان خود دیدیم و مشاهده كردیم، آن وقت است كه معنای سعادت و لذت و بهجت را درك می كنیم. قرآن كریم می فرماید: «بدان كه تنها با ذكر خدا و یاد خداست كه جان آرام می گیرد و قلب احساس آسایش می كند. » علی علیه السلام می فرماید: «خداوند ذكر خودش و یاد خودش را مایه ی جلا و روشنی دلها قرار داده. به این وسیله گوش، باز و چشم، بینا و دل، مطیع و آرام می گردد. »
علی علیه السلام می فرماید: «دنیا خواه ناخواه منزلگاهی است برای بشر كه چند صباحی در آن زندگی می كند و می رود. » بعد می فرماید: «ولی مردم در این دنیا دو دسته اند: یك دسته به بازار این جهان می آیند و خودشان را می فروشند و برده می سازند؛ دسته ی دوم مردمی هستند كه خود را در این بازار می خرند و آزاد می سازند. » [1] این سخن به قدری عمیق و محكم و پرمعنی است كه جز از روحی كه با نور خدا روشن شده باشد تراوش نمی كند. آری، محصول زندگی برخی از افراد- كه متأسفانه هنوز اكثریت افراد بشر را تشكیل می دهند- بردگی و خودفروشی و شخصیت خود را از دست دادن و به تعبیر قرآن خودباختن و خودزیان كردن است، بندگی شهوت و حرص و خشم و كینه است، اسارت در بند عادات جاهلانه و رسوم بی منطق و نامعقول است، تقلید از مد و تابعیت این اصل است كه «خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو» . بعضی از مردم چنین می پندارند كه همینكه مملوك كسی دیگر نبودند و به اصطلاح زرخرید نبودند، دیگر آنها آزاده اند؛ دیگر نمی دانند هزار نكته ی باریكتر از مو اینجاست؛ نمی دانند اسارت و بندگی هزار نوع و هزار شكل دارد؛ نمی دانند كه بندگیِ طمع و آز هم بندگی است، اسارت در قید عادات جاهلانه هم بندگی است، پول پرستی هم بندگی است:
یوسف صدّیق سالها نام بردگی داشت، یعنی در بازار خرید و فروش كالاها خرید و فروش می شد، مانند یك كالای بی جان دست به دست می گشت، از زیر دست این خارج می شد و زیردست دیگری قرار می گرفت، از این خانه به آن خانه منتقل می شد، مالك هیچ چیز نبود، حتی غذایی كه می خورد و یا جامه ای كه می پوشید از آنِ اربابان بود؛ اگر كار می كرد و محصولی از دسترنج خود تهیه می كرد باز هم متعلق به خودش نبود، زیرا بنده و برده هرچه كسب می كند به ارباب تعلق می گیرد. یوسف از نظر جسمانی كاملاً برده بود، ولی همین یوسف ثابت كرد كه آقاتر و آزادتر از او در همه ی كشور مصر وجود ندارد. محبوب و معشوق یكی از زیباترین زنان مصر واقع شد و همان یوسف غلام و برده جواب رد به آن زن زیبای جوان متشخص داد، گفت در عین اینكه از لحاظ قانون مالكیت، تن من برده ی شماست روحم آزاد است، بنده ی شهوت و هوا نیستم: «غیر حق را من عدم انگاشتم» ، من فقط بنده ی یك حقیقت می باشم و روحم در مقابل یك فرمان خاضع است و آن خداوند متعال است كه خالق من است؛ من حاضرم علاوه بر بندگی، در چهاردیواری زندان هم بسر ببرم و بنده ی شهوت و هوا نشوم، حاضرم این محرومیت و محدودیت ظاهری را بپذیرم و آن بند را بر گردن ننهم؛ رو كرد به درگاه خداوند متعال و گفت: «خدایا زندان در نظر من از آنچه اینها مرا به آن می خوانند محبوبتر است. » در تاریخ شواهد زیادی هست از كسانی كه از لحاظ قانون مالكیت، غلام و برده و مملوك بودند ولی از لحاظ روح و عقل و فكر در منتهای آزادی بودند. مگر لقمان حكیم كه قرآن كریم سوره ای به افتخار او و نام او اختصاص داده، برده و بنده نبود؟ در عین حال از لحاظ عقل و روح و اخلاق در منتهای آزادمنشی بسر می برد. و شواهد زیادتری همیشه در جلو چشم خود می بینیم از كسانی كه به حسب قانون مالكیت آزادند ولی اسیر و برده اند، عقل و فكرشان برده است، روح و دلشان برده است، شهامت و اخلاقشان برده است. قرآن كریم می فرماید: «بگو زیان كرده ی واقعی آن كسانی هستند كه خودشان را باخته اند و شخصیت انسانی خود را از دست داده اند» اینكه كسی در صحنه ی زندگی جامه ی خود را ببازد یا خانه و مسكن خود را ببازد یا پول و ثروت خود را ببازد یا مقام اجتماعی خود را ببازد آنقدر مهم نیست كه كسی شخصیت معنوی و انسانی خود را ببازد، حرّیت و شهامت خود را ببازد، شجاعت خود را ببازد، استقلال و مناعت خود را ببازد، صفا و صمیمت خود را ببازد، وجدان و قلب حساس خود را ببازد، عقل و ایمان خود را ببازد، روح استغنا و فتوّت خود را ببازد. مردم همان طوری كه علی علیه السلام فرمود دو دسته اند: یك دسته در بازار این جهان خود را می فروشند به پول و مقام و هوا و هوس و تجمل و مد و تقلید؛ و دسته ی دیگر در این بازار خود را خریداری می كنند و شخصیت واقعی و انسانی خود را باز می یابند، یك دنیا بزرگواری و عزت نفس و مناعت و شرافت و راستی و استقامت و عدالت و تقوا و حقیقت خواهی و ایمان و معنویت برای خود ذخیره می كنند، در این بازار آن نرخی را به رسمیت می شناسند كه قرآن تعیین كرد كه هیچ چیزی ارزش ندارد كه آدمی خود را به آن بفروشد. امام صادق علیه السلام در ضمن اشعاری می فرماید: من این نفس گرانبها را در بازار وجود و هستی فقط یك قیمت برایش قائل هستم، فقط یك گوهر است كه شایسته است بهای این متاع گرانبها قرار گیرد؛ آن گوهر همان است كه از صدف كون و مكان بیرون است؛ من در میان تمام مخلوقات جهان چیزی كه ارزش بهای این كالا را داشته باشد سراغ ندارم. اگر من خود را و نفس خود را به یك كالای دنیایی بفروشم، به موجب اینكه كالای دنیایی فانی شدنی است از بین می رود و متاع گرانبهای روح و نفس من نیز به موجب اینكه فروخته شد از دستم رفته است، دیگر من دست خالی هستم، نه متاع در دستم هست و نه بهای آن.
برای یك موجود زنده آسایش و خوشی آنگاه فراهم است كه با محیط و مجموع عواملی كه او را احاطه كرده است هماهنگ و سازگار باشد؛ یعنی شرایط محیط طوری باشد كه با زندگی مخصوص او توافق داشته باشد، و زندگی مخصوص او طوری باشد كه با شرایط محیط و عواملی كه به او احاطه كرده است متوافق و هماهنگ باشد. بدیهی است كه اگر ناهماهنگی و ناسازگاری باشد، به حكم آنكه آن موجود زنده جزء است و محیط كل، او محاط است و عوامل خارجی محیط و همواره جزء باید تابع كل و محاط تابع محیط باشد، امكان بقا از آن موجود زنده سلب می شود و خواه ناخواه از میان می رود. پس شرط اولی بقا و خوشبختی موجود زنده توافق و هماهنگی با محیط است. انسان كه به نوبه ی خود موجود زنده ای است و محكوم همان قوانینی است كه بر همه ی جانداران حكمفرماست، خواه ناخواه مشمول این قانون و تابع این اصل كلی می باشد؛ یعنی شرط بقا و دوام و خوشی و خوشبختی انسان در زندگی این است كه با عواملی كه او را احاطه كرده است متوافق و هماهنگ و سازگار باشد. بالاتر اینكه انسان علاوه بر محیط طبیعی از آب و هوا و نور و منطقه و سرزمین سالم كه مرض خیز نباشد، یك محیط مخصوص دیگر هم دارد و آن محیط و جوّ اجتماعیاست كه در آن زندگی می كند. برای جاندارانی كه زندگی مدنی و اجتماعی ندارند، دیگر محیط اجتماعی وجود ندارد ولی برای انسان محیط اجتماعی وجود دارد. البته بعضی از جانداران دیگر نیز زندگی اجتماعی دارند مثل زنبور عسل و بعضی از اقسام موریانه و مورچگان و بسیاری دیگر از حیوانات وحشی، اما زندگی اجتماعی آنها چون به حكم غریزه و به صورت خودكار انجام می گیرد قهراً محیط اجتماعی آنها چیزی است شبیه محیط طبیعی، برخلاف انسان كه شرایط اجتماعی را به طور خودكار ندارد و باید با فكر و اراده ی خود بسازد. اینجاست كه دشواری كار زندگی بشر نمودار می شود. افراد انسانی كه با ما و شما معاشرت دارند، و آداب و عادات و اخلاق عمومی و قوانین و مقررات و طرز تشكیلات اجتماعی، همه عواملی است اجتماعی كه بر ما و شما احاطه دارد؛ می بایست این امور با خواسته های ما و آرزوها و احتیاجات ما و خلاصه با زندگی مخصوص ما توافق و هماهنگی داشته باشد و هم زندگی مخصوص ما با اینها متوافق و سازگار باشد. اما آن توافق و انعطافی كه در سازمان اجتماعی نسبت به فرد باید بوده باشد این است كه جامعه منافع فرد را در ضمن مصالح اجتماع حفظ كند؛ یعنی هدف اصلی یك زندگی اجتماعی نمی تواند فرد و منافع فردی باشد، باید نوع و مصالح عمومی باشد، باید اموری باشد كه بقا و دوام و خوشی جمع را بهتر تضمین كند و بدیهی است كه مصلحت جمع همان مصلحت اكثریت افراد اجتماع است و لهذا همیشه در قوانین جهان، توجه اول به مصالح جمع است نه به منافع فرد و نوادر. و اما آن توافقی كه باید در زندگی خصوصی یك فرد نسبت به اجتماع باشد همانا حالت تسلیم و رضا و خرسندی به مصالح اجتماع است كه با خوشوقتی در هنگام تصادم منافع شخصی با مصالح عالیه ی اجتماعی، از منافع شخصی چشم بپوشد و در خود احساس ناراحتی و نارضایتی نكند. اگر اجتماع به محور عدالت بچرخد و قانون عادلانه حاكم بر اجتماع باشد، یعنی طبع اجتماع و عوامل اجتماعی با زندگی اكثریت متوافق و هماهنگ باشد و از آن طرف هم روحیه ی یك فرد در مواطن تصادم منافع فردی با مصالح اجتماعی توافق و سازش و هماهنگی نشان بدهد با مصالح اجتماعی، آن وقت است كه به سعادت واقعی باید امیدوار بود. اینجاست كه لزوم و اهمیت دین كه اساسش توحید و ایمان به خدای یگانه است روشن می شود. دین در هر دو مقام لازم و ضروری است: هم برای سازگارساختن محیط اجتماعی با زندگانی فرد، یعنی ایجاد عدالت اجتماعی و سازمان متوافق با مصالح عموم، و هم در ایجاد توافق و انطباق در روحیه ی فرد با مصالح عالیه ی اجتماع. توافقی كه می گوییم بایست در روحیه ی فرد نسبت به مصالح اجتماع باشد همان است كه از آن به گذشت و اغماض و حتی ایثار و فداكاری و نیكوكاری تعبیر می كنیم. چه چیزی قادر است مانند دین به انسان حالت قناعت به حق و رضا به قسمت و بهره ی خود و تسلیم در برابر مقررات اجتماعی و خشنودی نسبت به دیگران بدهد؟ . اگر در تاریخ بشریت فداكاری دیده می شود و یا نیكوكاری و خدمت به خلق دیده می شود و یا شجاعت و شهامت در برابر زور و استبداد دیده می شود و یا یك سر مو تجاوز نكردن از حدود و مدار خود به حدود و مدار دیگران دیده می شود، همه ی اینها در پرتو دین و توجه به خدای یگانه ی بینای شنوای علیم حكیم بوده است. آیا نیروی دیگری و قدرت دیگری می تواند در این جهت با دین رقابت كند و یا ادعا كند كه صد یكِ آنچه دین انجام می دهد انجام دهد؟ خداوند ما را شایسته گردانَد كه بتوانیم به حقیقت تعلیمات دین و آنچه حقیقتاً بر پیغمبرش محمد صلی الله علیه و آله نازل شده پی ببریم و در پرتو آن تعلیمات سعادتمند گردیم.